صفحه نخست

ايميل ما

آرشیو مطالب

لينك آر اس اس

عناوین مطالب وبلاگ

پروفایل مدیر وبلاگ

طراح قالب

:: صفحه نخست
::
ايميل ما
::
آرشیو مطالب
::
پروفایل مدیر وبلاگ
::
لينك آر اس اس
::
عناوین مطالب وبلاگ
::
طراح قالب

::عکس
::امام حسین
::جنس مخالف
::احادیث ناب امام رضاعلیه السلام
::کشکول
::مذهبی
::حضرت فاطمه علیها السلام
::داستان
::طنز
::غدیر
::فاطمیه
::امامت پژوهی


تمام لينکها تماس با ما


نويسندگان :
:: اسماعیل بامری
:: اسماعیل بامری

آمار بازديد :

:: تعداد بازديدها:
:: کاربر: Admin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 119
بازدید ماه : 2258
بازدید کل : 33258
تعداد مطالب : 241
تعداد نظرات : 20
تعداد آنلاین : 4






Eng.Blogfa.com -->

 

دانشنامه عاشورا آیه قرآن


کــد بزرگ شدن تصویر

حب العباس :: کرامات حضرت ابوالفضل

دانلود صلواتی







پيام مديريت وبلاگ : با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، به وبلاگ من خوش آمديد .لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وبلاگ ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما در بهتر شدن كيفيت مطالب وبلاگ کمک کنید .


خاطرات خنده دار جبها
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا وگفت: « منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز وگفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید! 
+منبع:کتاب رفاقت به سبک تانک


:: موضوعات مرتبط: عکس، کشکول، مذهبی، داستان، طنز، ،
:: برچسب‌ها: خاطرات خنده دار جبها,

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در پنج شنبه 21 فروردين 1393


حر بن يزيد رياحي

حر بن يزيد رياحي

حرّ توبه کرد، يعني به رهبري يزيد و يزيديان پشت پا زد، و امامت حضرت حسين و پدر و جدّش (عليهم السلام) را پذيرفت، با اين که يقين داشت دست برداشتن از يزيد و روي آوردن به حضرت حسين (عليه السلام)که انقلابي کامل و جامع در حيات او بود، به قيمت کشته شدنش تمام مي شود.

او توبه کرد و در کاروان نور قرار گرفت و مدال اولياء اللهي و اصفياء اللهي و احباء اللهي را به سينه جان گرفت، و جزء انصار دين و انصار رسول اللّه و اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا و امام مجتبي و حضرت سيد الشهداء (عليهم السلام)شد.

بر ما واجب است اگر در گذشته عمر آلوده بوديم همانند حرّ از رهبري هوا و هوس و شهوات و اميال و بت بي جان و جاندار دست برداريم، و به رهبري امام معصوم گردن نهيم تا به سعادت دنيا و آخرت و آزادي از خزي دنيا و عذاب آخرت برسيم.

حرّ با اين که از فرماندهان لشگر يزيد بود و اجير بني اميه، ولي در برخورد با حضرت حسين (عليه السلام) در دو مرحله ادب نشان داد، و همين ادب که بارقه الهي است، براي او زمينه ساز توبه و انابه و جبران گذشته و روشني آينده تا ابد شد.

اوّل، امام به وقت ظهر به مؤذّن خود ـ حجّاج بن مسروق ـ فرمود: اذان بگو. امام به حرّ فرمود: آيا نمازت را به همراه ياران خود خواهي خواند؟ حرّ گفت: نه، بلکه نماز را با تو مي خوانم.

به هر حال با هزار گونه ملاحظات و حيثيّات مبارزه، بايد خود و هزار نفر را به اين گونه تواضع رهبري نمايد.

اين ادب بارقه اي است از توفيق و منشأ توفيق نيز خواهد شد، چيرگي بر نفس، توانايي هاي تازه به تاز



:: موضوعات مرتبط: امام حسین، کشکول، مذهبی، داستان، ،
:: برچسب‌ها: حر بن يزيد رياحي,

ادامه ی مطلب

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در شنبه 11 آبان 1392


ماجراي توبه‏ي رسول

ماجراي توبه‏ي رسول

باز هم ماه محرم از راه رسيده بود و تمام محله‏هاي تهران همانند محله‏هاي همه‏ي شهرها و روستاهاي شيعه نشين جنب و جوشي خاص پيدا کرده بود. مرد و زن و کوچک و بزرگ و دارا و نادار علاوه بر اين اينکه خودشان لباسهاي مشکي بر تن کرده بودند در و ديوارهاي خانه‏ها و محله‏هايشان را نيز با پارچه‏هايي به رنگ لباسهايشان، سياه پوش کرده بودند.

در آن سال در يکي از اين شبها دهه‏ي اول محرم مردي با ابهت و قوي هيکل به سوي يکي ز هيئتهاي اطراف بازار تهران در حرکت بود. آن مرد نامش رسول بود و چون اهل تبريز بود تهرانيها به او رسول ترک مي‏گفتند. رسول ترک آن شب نيز به سوي هيئت و جلسه‏ي روضه‏اي مي‏رفت که مسئولين و بعضي از شرکت کننده‏ها



:: موضوعات مرتبط: امام حسین، داستان، ،
:: برچسب‌ها: ماجراي توبه‏ي رسول,

ادامه ی مطلب

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در شنبه 11 آبان 1392


خدا

بندگي ما و خدايي خدا

خدا: بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است. 
بنده: خدايا! خسته ام! نمي توانم. 
خدا: بنده ي من، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان. 
بنده: خدايا! خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم…
خدا: بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان.
بنده: خدايا سه رکعت زياد است.
خدا: بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدايا! امروز خيلي خسته ام! آيا راه ديگري ندارد؟ 
خدا: بنده ي من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله.
بنده: خدايا! من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد! 
خدا: بنده ي من همانجا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله.
بنده: خدايا هوا سرد است! نمي توانم دستانم را از زير پتو در بياورم.
خدا: بنده ي من در دلت بگو يا الله ما نماز شب برايت حساب مي کنيم.
بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد.
خدا: ملائکه ي من! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به اذان صبح نمانده، او را بيدار کنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده.
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بيدار کرديم، اما باز خوابيد.
خدا: ملائکه ي من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست.
ملائکه: پروردگارا! باز هم بيدار نمي شود! 
خدا: اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده ي من بيدار شو، نماز صبحت قضا مي شود خورشيد از مشرق سر بر مي آورد.
ملائکه: خداوندا نمي خواهي با او قهر کني؟ 
خدا: او جز من کسي را ندارد…شايد توبه کرد…
بنده ي من تو به هنگامي که به نماز مي ايستي من آنچنان گوش فرا ميدهم،
که انگار همين يک بنده را دارم و تو چنان غافلي که گويا صد ها خدا داري!

------------------
منابع:
1. Radsms.com

برگرفته شده از نرم افزار قصه های ماندگار - موسسه رایافرهنگ قرن

 



:: موضوعات مرتبط: کشکول، مذهبی، داستان، ،

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در پنج شنبه 25 مهر 1392


عدالت و لطف خدا

عدالت و لطف خدا 

 

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .

 

هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...

در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.



:: موضوعات مرتبط: کشکول، مذهبی، داستان، ،

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در پنج شنبه 25 مهر 1392


ازامام جوادعلیه سلام بیاموزیم
مقدمه انسان، يك موجود اجتماعى است و بدون ارتباط با افراد جامعه، هرگز نمى تواند به مراحل رشد، كمال و سعادت برسد. و در اين زمينه موفقيت انسان در گرو جلب دوستى ديگران است. به اين سبب، هر كسى در اين جهان دوست دارد تا در دل انسانها نفوذ كرده، طرف مقابل را با خود هم رأى و هماهنگ كند؛ زيرا براى موفقيت در يك تعامل اجتماعى، بهترين گزينه و روش، همان نفوذ در دل افراد جامعه و فتح دل آنان است. رمز توفيق پيشوايان دينى ما، به ويژه رسول مكرم اسلام صلى الله عليه وآله نيز در ارتباط قوى و تنگاتنگ اجتماعى با مردم نهفته است. آن گراميان براى نيل به اهداف آسمانى و مقدس خويش تلاش مى كردند تا دل و جان مخاطبان را تسخير كنند و ارزشها و معارف الهى - انسانى، بهتر و عميق تر در وجود مخاطبانشان جاى گير شود. به همين دليل، قرآن كريم در ميان آن همه معجزه ها، كرامتها و فضيلتها، انگشت اشارت را به سوى اين رمز، نشانه مى رود و بالاترين پيروزى رسول خداصلى الله عليه وآله را نفوذ آن بزرگوار در دلهاى مردم مى داند. قرآن مجيد درباره مهم ترين راز موفقيت آن جناب مى فرمايد: «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَليظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلينَ»؛(1) «به بركت رحمت الهى، در برابر مردم، نرم و مهربان شدى و اگر خشن و سنگدل بودى، از اطراف تو، پراكنده مى شدند. پس آنها را ببخش و براى آنها آمرزش بطلب و در كارها با آنان مشورت كن؛ اما هنگامى كه تصميم گرفتى، [قاطع باش و] بر خدا توكل كن؛ زيرا خداوند متوكلان را دوست دارد.» در اين آيه شريفه، نكته هايى كليدى در توفيق ارتباط با مردم به چشم مى خورد كه براى همه انسانها، به ويژه مبلّغان اسلامى و كسانى كه با عموم مردم سر و كار دارند از ضروريات است. برخى از اين نكته ها عبارت اند از: 1. نرمى و مهربانى؛ 2. اجتناب از تندى و خشونت (مگر در مراحل آخر كه ديگر راهى نمانده باشد و به قول حافظ: آخِرُ الدَّوا اَلْكَىْ)؛ 3. عفو و بخشش؛ 4. نظرخواهى و مشورت؛ 5. طلب آمرزش از خداوند براى طرف مقابل؛ 6. قاطعيت و ترديد نداشتن در هدفهاى مقدس؛ 7. توكل و اعتماد به فضل و رحمت بى پايان الهى؛ 8. و... . مهم ترين رمز توفيق رسول خداصلى الله عليه وآله و امامان معصوم عليهم السلام، در صيد دلهاى پاك و مستعد را مى توان در ويژگيهاى خاص آنان در تعامل با مردم جستجو كرد. اوصاف برجسته و ويژگيهاى زيباى آنان در معاشرت با ديگران، دلهاى پاك و روانهاى سالم را به سوى آنان متمايل مى ساخت؛ زيرا آن گراميان، شايسته ترين انسانهاى عصر خود بودند. آرى، مهم ترين رمز توفيق رسول خداصلى الله عليه وآله و امامان معصوم عليهم السلام، در صيد دلهاى پاك و مستعد را مى توان در ويژگيهاى خاص آنان در تعامل با مردم جستجو كرد. اوصاف برجسته و ويژگيهاى زيباى آنان در معاشرت با ديگران، دلهاى پاك و روانهاى سالم را به سوى آنان متمايل مى ساخت؛ زيرا آن گراميان، شايسته ترين انسانهاى عصر خود بودند. به اين سبب، حقيقت جويان و سعادت طلبان عالم كه وجدانى آگاه و عقلى پويا و فطرتى ناب داشته و دارند - بدون در نظر گرفتن آيين و اعتقادات خود - با مطالعه زندگى، رفتار و سيره رسول خداصلى الله عليه وآله و ائمه اطهارعليهم السلام از عمق جان، مشتاق آشنايى و معرفت با ايشان مى شوند و در موارد بسيارى، مطالعه سيره و اخلاق پيشوايان دينى، آنان را به سوى حق و حقيقت رهنمون مى شود. با توجه به نكات فوق، در اين فرصت از شيوه هاى امام نهم عليه السلام در ارتباط قوى با مردم، سخن خواهيم گفت و رازهاى توفيق اجتماعى را در سيره و سخن حضرت جوادعليه السلام بررسى مى كنيم. به اين اميد كه اين سلوك معنوى در دل و جانمان رسوخ كند و راه و روش آن بزرگوار در زندگى اجتماعى، چراغ را همان باشد. عفو و گذشت عفو و بخشش از صفات پسنديده اى است كه در وجود هر كس باشد، نشانه كمال اوست و ديگران نيز علاوه بر محبت قلبى، به ديده احترام به او مى نگرند. امام جوادعليه السلام كه كامل ترين انسان عصر خويش بود، در اين وادى، گوى سبقت را از ديگران ربود و اسوه بارز مردم در مقام عفو و بخشش بود. آن گرامى، حتى درباره مخالفان سرسختِ خود نيز، عفو و گذشت داشت. حكيمه قرشى از بانوان صالح دوران آن امام(2) مى گويد: بعد از شهادت آن حضرت، نزد امّ فضل، دختر مأمون و همسر امام عليه السلام رفتم تا به او در اين مصيبت، تسليت بگويم. او چنان ناراحت و محزون بود كه سخنانش با ناله و گريه هاى شديد همراه بود.من مقدارى با او سخن گفتم و وى را آرام كردم. سپس درباره كرامت، اخلاق ستوده، شرافت، بزرگوارى و اخلاص حضرت جوادعليه السلام گفتگو كرديم. در ميان سخن، ام فضل گفت: «آيا مى خواهى از موضوع شگفت انگيزى كه فوق تصور است و در ميان من و آن حضرت اتفاق افتاد برايت بگويم» با تعجب گفتم: «اين داستان چه بوده است؟!» دختر مأمون گفت: از وقتى با حضرت جوادعليه السلام زندگى مشترك آغاز كردم، همواره غيرت نشان مى دادم و مراقب حركت و رفتار وى بودم كه مبادا همسر ديگرى داشته، يا درصدد تجديد فراش باشد؛ حتى گاهى سخنانى را كه از وى مى شنيدم در دل، به شك و ترديد مى افتادم و بسا اين وسوسه ها و تصورات مرا وادار مى كرد كه نزد پدرم، شكوه و گلايه كنم؛ اما پدرم مرا به آرامش دعوت مى كرد و مى گفت: «دخترم! او را تحمل كن و با همسرت مدارا داشته باش، او پاره تن رسول خداست.» تا اينكه روزى نشسته بودم. دخترى وارد شد و بر من سلام كرد. گفتم: «تو كيستى؟» او گفت: «من دخترى از نسل عمار ياسر و همسر ابوجعفر، محمد بن على امام جوادعليه السلام هستم.» با شنيدن اين خبر، چنان آشفته خاطر شدم كه قادر به كنترل خود نبودم. وقتى او از نزد من بيرون رفت، بلند شدم و نزد پدرم رفتم و گزارش واقعه را برايش شرح دادم. مأمون به شدت مست بود و به طور كامل، هوش از سرش پريده بود. وى با شنيدن خبر، چنان برآشفت كه از غلامش شمشير خواست و در حالى كه به شدت خشمگين بود، با شمشير برهنه به سوى منزل امام جوادعليه السلام حركت كرد. او ضمن حركت مى گفت: «به خدا قسم، او را مى كشم!» وقتى چنين ديدم گفتم: «انالله و انا اليه راجعون؛ من با همسرم چه كردم؟!» او رفت و من همچنان به خود مى پيچيدم و به صورت لطمه مى زدم. تا اينكه به اتاق امام جوادعليه السلام وارد شد. او با شمشير حمله كرد و پشت سر هم، ضربات شمشير را بر بدن وى وارد مى كرد تا اينكه بدنش را قطعه قطعه كرد و سپس از اتاق بيرون آمد. من هم در حال اضطراب و پريشانى، پشت سر او مى دويدم. شب را تا صبح نخوابيدم. فرداى آن شب، نزد پدرم رفته، گفتم: «پدر مى دانى ديشب چه كردى؟» گفت: «نه، چه كردم؟!» گفتم: «تو ديشب ابن الرضاعليه السلام را به قتل رساندى و او را با شمشير، قطعه قطعه كردى!» برق از چشمانش پريد و بيهوش شد. پس از مدتى به حال خود آمد و به من گفت: «واى بر تو! چه مى گويى؟» گفتم: «بله، به خدا سوگند! تو در حال مستى و با عصبانيت تمام به اتاق ابن الرضاعليه السلام رفتى و با شمشير او را به قتل رساندى!» پدرم به شدت مضطرب و درمانده شد. سپس ياسر خادم را صدا زد و گفت: «واى بر تو! اين دخترم چه مى گويد؟» او گفت: «دخترت راست مى گويد.» در اين حال با دست به سينه و صورت خويش مى كوبيد و مى گفت: «انالله و انا اليه راجعون. به خدا قسم بيچاره شديم و به مهلكه گرفتارى افتاديم و تا آخر عمر رسوا شديم.» بعد گفت: «ياسر تو برو و خبرى بياور، عجله كن! چيزى نمانده است كه من قالب تهى كنم.» ياسر رفت و به سرعت برگشت و با خوشحالى گفت: «مژده باد! من رفتم. حضرت جوادعليه السلام را ديدم كه صحيح و سالم در حال مسواك زدن بود. سلام كردم و گفتم: اى پسر رسول خدا! دوست دارم اين پيراهن خود را به من هديه دهى تا در آن نماز بخوانم و به آن تبرك جويم. هدفم از اين عمل، آن بود كه به بدن او نگاه كنم و آثار شمشير را ببينم. بدن او را ديدم، چنان سالم و سلامت بود كه ذره اى اثر زخم شمشير در آن مشاهده نمى شد.» مأمون گريه كرد و گفت: «اين حادثه براى عبرت گرفتن اولين و آخرين كافى است. ياسر! برخى حركاتم را به ياد مى آورم كه ديشب چگونه با غضب شمشير به دست گرفتم و به اتاق او رفتم؛ اما موقع برگشت را هرگز به ياد نمى آورم. خدا اين دختر را لعنت كند. نزد ابن الرضاعليه السلام برو و سلام مرا برسان و بيست هزار دينار هم برايش ببر» و هداياى ديگرى نيز براى امام فرستاد. ياسر نزد حضرت رفت و هدايا را تقديم داشت. امام به آنها نظر انداخت، تبسم كرد و گفت: «اى ياسر! آيا عهد بين او و پدرم و بين من و او اينگونه بود كه با شمشير بر من هجوم بياورد؟ آيا او نمى داند كه من ياورى و مدافعى (بى همتا) دارم كه مرا حمايت مى كند و از گزند حوادث مصون مى دارد؟» ياسر گفت: «سرورم! اى پسر رسول خدا! اين عتاب و سرزنشها را رها كن. به خدا قسم و به جدت رسول الله صلى الله عليه وآله سوگند! كه او نمى داند و كارهايش از سر عقل و انديشه نيست و جايگاه خود را در روى زمين نمى شناسد. او نذر مهمى در راه خدا كرده است؛ عهد كرده است كه پس از اين، هرگز شراب نخورد و مست نشود؛ زيرا زمينه هاى نفوذ شيطان را در وجودش هموار مى كند. اى پسر پيامبر! هر گاه شما نزد او آمديد در اين زمينه چيزى نگوييد و بر او عتاب نكنيد.» امام جوادعليه السلام با كمال بزرگوارى، تمام گذشته ها را به فراموشى سپرد و همسرش و مأمون را عفو كرد و فرمود: «اتفاقاً تصميم من هم همين بود.» سپس آن حضرت، لباسهايش را پوشيد و همراه تعدادى از مردم، نزد مأمون رفت. مأمون با چهره اى گشاده از آن حضرت استقبال كرد و آن بزرگوار را در كنارش نشانيد. (3) ساده زيستى از عواملى كه در تعامل با مردم، رهبران بزرگ را محبوب قلبها مى كند، ساده زيستى و دل نبستن به مظاهر دنيوى و مفاخر آن است. امام جوادعليه السلام به پيروى از پدران بزرگوار خود هرگز به تشريفات ظاهرى و تجملات، علاقه نشان نمى داد، زرق و برق دربار خلفاى عباسى در آن زمان براى بسيارى از مردم، فريبنده و جذاب بود؛ اما امام، هرگز خود را به تشريفات دنيوى نيالود و به اين دليل، دلبر و محبوب ديگران بود. حسين مكارى در اين باره مى گويد: وقتى امام جوادعليه السلام در بغداد بود، به آن شهر سفر كردم. وقتى به دربار خليفه رفتم، امام را در يك زندگى مرفه و در نهايت جلال و تشريفات ملاحظه كردم. در دلم گفتم: «امام محمد تقى عليه السلام با اين زندگى عالى و مجلل، ديگر به آن زندگى ساده در مدينه بر نمى گردد. چه كسى از غذاهاى لذيذ و زندگى تشريفاتى و مجلل و راحت دست مى كشد و به زندگى ساده بر مى گردد؟!» همين كه اين افكار به ذهن من خطور كرد، ديدم آن بزرگوار سر به زير انداخت. بعد از اندكى سر بلند كرد و در حالى كه از ناراحتى، رنگ صورت مباركش زرد شده بود به من فرمود: «يَا حُسَيْنُ خُبْزُ شَعِيرٍ وَ مِلْحُ جَرِيشٍ فِى حَرَمِ رَسُولِ اللَهِ اَحَبُّ اِلَىَّ ممَّا تَرَانِى فِيهَا؛ اى حسين! نان جو با نمك نيم كوب در حرم رسول خداصلى الله عليه وآله نزد من بهتر است از آنچه كه تو در اينجا مشاهده مى كنى.» امام به حسين مكارى توضيح داد كه زندگى ساده برايش خيلى گواراتر از آن همه مظاهر دنيوى است؛ اما افسوس كه با اجبار حكومت، مجبور به سكونت در محيط اشرافى بود. آرى، براى مردان الهى، اشرافى گرى نه تنها لذت بخش نيست، بلكه آزار دهنده و غير متبوع نيز هست. (4) برخورد با هنرمندان غيرمتعهد پيشواى نهم در راستاى ايفاى نقش خطير امامت و پاسدارى از ارزشهاى الهى در مقابل منكرات و كارهاى خلاف قوانين اسلامى به پاخاست و با تمام وجود با ضد ارزشها مبارزه كرد. آن حضرت نه تنها در محافل خصوصى، بلكه در جلسات عمومى و رسمى نيز هيچ گاه به متخلفان و حريم شكنان روى خوش نشان نمى داد؛ بلكه به شدت از اعمال زشت آنان بيزارى مى جست و اگر لازم مى شد از قوه قهريه و اقتدار امامت نيز در اين زمينه سود مى جست. محمد بن ريّان مى گويد: مأمون براى خدشه دار كردن شخصيت حضرت جوادعليه السلام به هر حيله اى دست مى زد تا نقطه ضعفى در ايشان بيابد و با درشت كردن آن، مقام امامت را بشكند و با آلوده كردن آن بزرگوار به امور دنيوى، از كرامت، عظمت و هيبت آن وجود نازنين در ميان اجتماع بكاهد؛ اما تمام راهها را به روى خود بسته ديد و از اين جهت، خود را عاجز و ناتوان يافت تا اينكه ماجراى ازدواج دخترش را با حضرت پيش آورد. او به اين منظور، محفل جشنى ترتيب داد و عده اى از كنيزان ماهرو و آوازه خوان را در آن جلسه گردآورد. سپس دستور داد هر يك از آنان جامى به دست گيرند كه داخل آنها پر از گوهرهاى گران قيمت بود و در مقابل امام جوادعليه السلام صف بكشند؛ ولى حضرت به آنان هيچ توجهى نكرد. در آنجا مردى هنرپيشه، نوازنده و خواننده، به نام «مخارق» حضور داشت. مأمون، وى را براى گرم كردن مجلس فراخواند. او براى رضايت مأمون اظهار داشت: «اى امير! مطمئن باش، من به راحتى مى توانم خواسته شما را برآورم و او را به امور دنيوى و عيش و طرب وادارم.» آنگاه مرد نوازنده، مقابل امام آمد و با ندايى، همه را گرد خود جمع كرد. سپس به خوانندگى و نواختن آلات موسيقى مشغول شد، مدتى تلاش كرد؛ اما پيشواى نهم نه تنها به او توجهى نكرد؛ حتى به راست و چپ خود نيز نگاه نمى كرد. وقتى مرد نوازنده، گستاخى و بى ادبى را از حد گذراند و وجود مقدس امام را آزرده ساخت، حضرت سر را بلند كرده و به او نهيب زد: «اى ريش بلند! از خدا بترس!» همين جمله كوتاه، چنان او را مضطرب كرد كه از خود بيخود شد و آلات موسيقى از دستش افتاد و تا هنگام مرگ، ديگر نتوانست موسيقى بنوازد و از دستانش بهره ببرد. وقتى مأمون از او پرسيد: «چرا نتوانستى به كار خود ادامه دهى؟» او پاسخ داد: «وقتى ابوجعفر به من نهيب زد، چنان رعب و وحشتى بر دلم افتاد كه هيچ گاه نمى توانم آن را فراموش كنم.» (5) آن حضرت درباره امر به معروف و نهى از منكر مى فرمود: «مَنْ شَهِدَ أَمْراً فَكَرِهَهُ كَانَ كَمَنْ غَابَ عَنْهُ وَ مَنْ غَابَ عَنْ أَمْرٍ فَرَضِيَهُ كَانَ كَمَنْ شَهِدَه؛((6) هر كسى در جلسه گناهى حضور داشته باشد؛ اما با آن مخالفت و آن را نكوهش كند، مانند اين است كه در آنجا حضور نيافته است و هر كس از جلسه گناهى غايب باشد؛ اما [در دل ] به آن راضى شود، همانند كسى است كه در آن حضور يافته است.» صبر و بردبارى امام نهم عليه السلام در مقابل مصائب و گرفتاريهاى روزگار بسيار شكيبا و بردبار بود. آن حضرت در مقابل حوادث سخت و پيشامدهاى ناگوار، هيچ گاه آشفته و مضطرب نمى شد؛ بلكه با اتكال به خداوند متعال به صبر و تحمل روى مى آورد؛ البته اين در صورتى بود كه مشكلات به شخص حضرت روى مى آورد؛ اما درباره اصول اسلامى و حدود الهى كاملاً در مقام دفاع برمى آمد و موضع گيريهاى اساسى و حساب شده اى به عمل مى آورد. آن بزرگوار، صبر بر مصائب را از بهترين صفات نيكمردان قلمداد كرده، مى فرمود: «الصَّبْرُ عَلَى الْمُصيِبَة مُصيِبَةٌ عَلَى الشَّامِتِ بِهَا؛(7) شكيبايى بر ناملايمات و مصائب بر شماتت كنندگان مصيب زده ناگوار است.» مردى از امام جوادعليه السلام تقاضا كرد كه وى را نصيحت كند. امام فرمود: «اگر موعظه كنم، آن را مى پذيرى و بدان عمل مى كنى؟» سائل گفت: «آرى.» امام فرمود: «صبر را تكيه گاه و پشتوانه خود در رويارويى با فقر و ناكامى قرار ده.» (8) يكى از دوستان امام جوادعليه السلام طى نامه اى از گرفتاريهاى خود به حضرت شكايت، و مصيبت خود را در مرگ فرزندش عنوان كرد. امام در پاسخ نامه اش نوشت: «اَمَا عَلِمْتَ اَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَخْتَارُ مِنْ مَالِ الْمُؤْمِنِ وَ مِنْ وُلْدِهِ اَنْفَسَهُ لِيَاْجُرَهُ عَلَى ذَلِكَ؛(9) آيا نمى دانى كه خداوند عزيز و جليل از مال و فرزندان مؤمن، بهترين آن را بر مى گزيند [و از او مى گيرد] تا در مقابل آن به او پاداش عنايت كند؟!» 1) آل عمران/159. 2) در برخى نقلها نام اين بانو، حكيمه دختر امام جوادعليه السلام آمده است؛ اما از قرائن روايت برمى آيد كه او غير از حكيمه بنت الجوادعليه السلام است. منابعى كه ما به آن استناد كرده ايم، مؤيد اين مطالب است. 3) عيون المعجزات، حسين بن عبدالوهاب، قم، نشر داورى، بى تا، ص 13؛ بحار الانوار، ج 5، ص 95 و مهج الدعوات، على بن طاووس، قم، دارالذخائر، 1411، ص 37. 4) الخرائج و الجرائح، قطب الدين راوندى، بى جا، مؤسسة الامام المهدى عليه السلام، بى تا، ج 1، ص 381. 5) الكافى، محمد بن يعقوب كلينى، تهران، نشر اسلاميه، 1365 ش، ج 1، ص 494. 6) تحف العقول، حسن بن شعبه حرانى، قم، جامعه مدرسين، ص 456. 7) كشف الغمه، على بن عيسى اربلى، تبريز، مكتبة بنى هاشم، ج 3، ص 195. 8) تحف العقول، ص 455. 9) وسائل الشيعه، شيخ حر عاملى، بى جا، مؤسسه آل البيت عليه السلام، ج 3، ص 243. منبع : ماهنامه اطلاع رسانی، پژوهشی، آموزشی مبلغان شماره109

:: موضوعات مرتبط: کشکول، مذهبی، داستان، ،
:: برچسب‌ها: ازامام جوادعلیه سلام بیاموزیم,

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در یک شنبه 14 مهر 1392


مناظره امام جواد علیه السلام با یحیی بن اكثم
مناظره امام جواد علیه السلام با یحیی بن اكثم از امام جواد علیه السلام مناظرات متعددی نقل شده (5) است كه به عنوان نمونه به یكی از آن ها كه مختصر و مربوط به مسائل اعتقادی است اشاره می شود، با تذكر این نكته كه امام با حفظ تقیه، این مناظره را انجام داده است. بعد از آن كه مامون ام الفضل را به تزویج حضرت جواد علیه السلام در آورد، یحیی بن اكثم (یكی از علمای اهل سنت) با مناعت بسیاری نزد آن حضرت و مامون آمدند. یحیی عرض كرد: ای پسر رسول خدا! نظر شما درباره روایتی كه [در مدارك اهل سنت] نقل شده است كه «خداوند جبرئیل را فرستاد تا از پیامبر صلی الله علیه و آله بخواهد كه از ابابكر سؤال كند: آیا او از خداوند راضی هست یا نه؟ با این كه خداوند از او راضی می باشد» چیست؟ امام جواد علیه السلام فرمود: من منكر فضیلت ابابكر نیستم، ولی بر ناقل این دستور لازم است كه طبق دستور پیامبر صلی الله علیه و آله عمل كند. پیامبر اكرم صلی الله علیه و آله در حجة الوداع فرمود: «بعد از من جاعلان حدیث فراوان می شوند، لذا باید احادیث را بر قرآن و احادیث عرضه كنید؛ هر حدیثی كه موافق قرآن و سنت من باشد به آن عمل كنید و اگر مخالف آن دو بود، بدان عمل نشود..» این خبر موافق با قرآن نیست، زیرا خداوند می فرماید: «ما انسان را آفریدیم و وسوسه های نفس او را می دانیم و ما از رگ قلبش به او نزدیك تریم. (6) .» آن گاه چگونه می شود خداوند از رضایت و غضب ابابكر نسبت به خود بی خبر باشد، تا نیاز به سؤال داشته باشد؟ این عقلا محال است. یحیی گفت: روایت شده كه ابابكر و عمر در زمین مانند جبرئیل و میكائیل در آسمان می باشند؟ حضرت فرمود: در این حدیث هم باید دقت نمود، چرا كه آن دو فرشته از فرشتگان مقرب بوده، لحظه ای از طاعت خدا جدا نشدند و هرگز خدا را معصیت نكردند، و حال آن كه آن دو مشرك بودند، بعد مسلمان شدند و اكثر عمر خود را در شرك به سر بردند، آن گاه چگونه می توانند همسان جبرئیل و میكائیل باشند؟ یحیی گفت: در روایات آمده كه آن دو (ابابكر و عمر) ، پیر مردان اهل بهشت می باشند، در این زمینه چه می گوئید؟ حضرت فرمود: این هم محال است، چون بهشتی ها همه جوانند و در آن جا پیرمردی وجود ندارد. این روایت را بنی امیه در مقابله با آن روایتی كه می گوید: «حسن و حسین آقای جوانان بهشتی می باشند»، ساختند. یحیی گفت: نقل شده كه عمر چراغ اهل بهشت است. حضرت فرمود: این هم محال است، چرا كه در بهشت فرشتگان مقرب، پیامبران، آدم و محمد صلی الله علیه و آله حضور دارند. چگونه بهشت با نور آن ها روشن نشده كه نیاز به نور عمر باشد؟! یحیی گفت: نقل شده كه پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر من مبعوث نمی شدم، عمر به جای من مبعوث می شد. حضرت فرمود: قرآن راستگوتر از این حدیث است، آن جا كه می فرماید: «و هنگامی كه از پیامبران پیمان گرفتیم، و از تو و از نوح و ابراهیم و موسی و عیسی بن مریم، و ما از همه آنان پیمان محكمی گرفتیم. (7) .» آن گاه چگونه پیمان خداوند عوض می شود؟ [از این گذشته] پیامبران یك چشم به هم زدن مشرك نشدند، چگونه كسی به رسالت مبعوث می شود در حالی كه اكثر عمر خود را در شرك به سر برده است؟! یحیی گفت: در روایت آمده كه پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر عذاب نازل شود، جز عمر كسی از آن رهایی نمی یابد. حضرت فرمود: این هم محال است، چرا كه خداوند می فرماید: «خداوند تا تو (پیامبر) در میان آن ها باشی، آن ها را عذاب نخواهد كرد و مادامی كه به درگاه خدا توبه و استغفار كنند، [باز هم] آن ها را عذاب نخواهد كرد. (8).» می بینید كه برای نزول عذاب دو مانع ذكر شده است و لا غیر؛ 1- وجود مبارك پیامبر صلی الله علیه و آله در بین مردم. 2- توبه و استغفار مردم (9) . انجام چنین مناظره ای و پیروزی امام جواد علیه السلام چند پیامد مثبت داشت: 1- با توجه به اینكه امام جواد علیه السلام در خردسالی به امامت رسید، عباسیان فكر می كردند او از نظر علمی ناتوان است و از این رو با ترتیب چنین مناظراتی سعی می كردند شخصیت او را خورد كنند. پیروزی امام در مناظره با پاسخ های قاطع و روشنگر، هر گونه شك و تردید را در مورد پیشوایی او و نیز اصل امامت از بین برد. 2- این مناظره خط بطلانی بر بسیاری از احادیث جعلی كشید. احادیثی كه به دستور حاكمان غاصب و برای تثبیت حكومت غصبی آنان توسط عده ای انسان خود فروخته جعل شده و موجب انحراف در امت اسلامی بود. پی نوشت : 1) ر. ك: طبرسی، اعلام الوری، (تهران، دارالكتب الاسلامیه، چاپ سوم) ص 344، بعضی ولادت آن حضرت را در ماه مبارك رمضان سال 195 می دانند. ر. ك: شیخ مفید، الارشاد، (قم، مكتبة بصیرتی) ص 316. 2) محمد باقر مجلسی، بحار الانوار، (مكتبة الاسلامیة) ، ج 50، ص 15. 3) الصواعق المحرقه، (قاهره، مكتبة القاهره، چاپ دوم، 1385 ه. ق) ، ص 205. 4) شبلنجی، نور الابصار، (قاهره، مكتبة المشهد الحسینی) ، ص 161. 5) احمد طبرسی، الاحتجاج، (قم، انتشارات اسوه، چاپ اول، 1413) ، ج 2، ص 481. 6) ولقد خلقنا الانسان ونعلم ما توسوس به نفسه ونحن اقرب الیه من حبل الورید.» 7) احزاب/7، «واذ اخذنا من النبیین میثاقهم ومنك ومن نوح وابراهیم وموسی وعیسی ابن مریم واخذنا منهم میثاقا غلیظا». 8) انفال/33. 9) احتجاج، (پیشین) ، ج 2، ص 477- 480. منبع : ماهنامه اطلاع رسانی، پژوهشی، آموزشی مبلغان شماره 33 .

:: موضوعات مرتبط: کشکول، داستان، ،
:: برچسب‌ها: مناظره امام جواد علیه السلام با یحیی بن اكثم ,

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در یک شنبه 14 مهر 1392


حکایتی زیبا با موضوع حجاب

v

روزی در هوای گرم مدینه ،زنی جوان و زیبا در حالی که طبق معمول روسری خود را به پشت گردن انداخته و دور گردن و بنا گوشش پیدا بود، از کوچه عبور می کرد.

 مردی از اصحاب رسول خدا(ص) از طرف مقابل می آمد. آن منظره زیبا سخت نظر او را جلب کرد و چنان غرق تماشای آن زیبا شد که از خودش و اطرافیانش غافل گشت و جلو خودش را نگاه نمی کرد.

آن زن وارد کوچه ای شد و جوان با چشم خود او را دنبال می کرد. همانطور که می رفت، ناگهان استخوان یا شیشه ای که از دیوار بیرون آمده بود به صورتش اصابت کرد و صورتش را مجروح ساخت ، وقتی به خود آمد که خون از سر و صورتش جاری شده بود. با همین حال به حضور رسول اکرم رفت و ماجرا را به عرض او رساند. اینجا بود که آیه مبارکه نازل شد:

«ای پیامبر! به مو منان بگو که دیده هاشان را فرو گیرند و عورتهاشان را نگاه دارند زیرا که آن برای ایشان پاکیزه تر است .به درستی که خدا – به آنچه می کنند – آگاه است . و به زنان باایمان نیز بگو که دیده هاشان را فرو گیرند و عورتهاشان را نگاه دارند و زیور و زینت خود را – مگر آنچه از آن آشکار آمد- ظاهر نسازند و باید که روسریها و مقنعه هاشان را بر گریبانهاشان فرو گذارند و پیرایه های خود را ظاهر نسازندمگر برای شوهرانشان ، یا پدرانشان ، یا پدران شوهرانشان، یا پسران خواهرانشان ، یا زنانشان ، یا مملوکان ، یا دیوانگان و افراد ابله ، یا کودکان غیر ممیّز»

 برگرفته از کتاب : داستانهای استاد شهید مرتضی مطهری
اثر: علیرضا مرتضوی


:: موضوعات مرتبط: جنس مخالف، کشکول، داستان، ،
:: برچسب‌ها: حکایتی زیبا با موضوع حجاب,

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در جمعه 12 مهر 1392


زبان



هر موجودى سخن مى گويد 
بسم الله الرحمن الرحيم
بعضى ها خيال مى كنند كه تكلم فقط، اختصاص به انسان دارد و غير از بشر، موجودات ديگرى لب به سخن باز نكرده و با يكديگر گفتگو ندارند، از اسرار پيچيده اين جهان بى خبر بوده ، نمى دانند كه اين گيتى و جهان پهناور لبريز از عجائب ، و مملو از شگفتيهاست كه از جمله آنها تكلم موجودات مى باشد، مع الاسف از بعضى اعاظم انكار آن ديده مى شود، ولى با مطالعه در آيات و روايات بسيار و قضاياى تاريخى سخن گفتن غير انسان و تكلم اندامه ثابت خواهد گرديد، كه از باب نمونه به بعضى از شواهد اشاره مى شود:
در آن روز (زمين ) خبرهاى خود را بازگو كند بدينوسيله كه پروردگار تو، به آن وحى فرموده است (1)
در آن روز بر دهنهايشان مهر زده و دستهاى آنها را به سخن در آوريم و پاهايشان به آن چه كسب كرده گواهى دهند (2)
و به پوستهاى خود گويند براى چه ضرر ما گواهى داديد؟ گويند خداوند كه هر چيزى را به سخن در آورده ما را گويا نموده است (3)
خداوند بزرگ در خصوص خود چنين مى فرمايد: خداوند با موسى سخن گفت سخن گفتنى (4). و يا آن كه فرموده : خداوند در قيامت با كفار و منافقين سخن نگويد (5)
و درباره عظمت قرآن چنين مى فرمايد: اگر كتابى در جهان باشد كه به بركت آن كوهها به حركت در آيند يا به وسيله آن زمين شكافته گردد يا بسبب آن مردگان به سخن در آيند همانا اين قرآن است (6). كه از اين آيه سخن گفتن مردگان استفاده خواهد شد.
سخن گفتن شيطان در چندين سوره عنوان گرديده ، گاهى كه خدا حرف مى زند: وقتى كه پرودگار جهان به فرشتگان فرمان سجده براى آدم را مى دهد، بخدا مى گويد: مرا از آشت آفريدى و او را از خاك ، من از او بهترم (7) گاهى مى گويد: من بر سر راه مستقيم بندگانت مى نشينم . بدين سبب كه مرا بى بهره نمودى (8)
و در خصوص جن فرموده : پس ديوى بدهيات از طائفه جن گفت : من تخت بلقيس را مى آورم قبل از آن ؟ از جايت برخيزى (9)
اين موضوع در داستان حضرت سليمان و اطرافيانش نوشته شده كه در اين قضيه ، تكلم هدهد نيز بيان گرديده ؛ وقتى آن حضرت حال هدهد را مى پرسد كه كجا بودى ؟ مى گويد: من در شهر سبا به خبر درستى مطلع شدم ، آنگاه داستان خود را بيان مى كند.
داستان سخن گفتن حيوانات با پيمبران بويژه با خاندان محمد و آل (صلوات الله عليهم اجمعين ) از قرآن و روايات بطور كامل استفاده خواهد شد كه قضيه مورچه و حضرت سليمان روشنگر آنست :
هنگامى كه قشون آن حضرت به وادى مورچگان رسيدند، رهبر آنها با صداى رسا گفت : اى مورچگان !در خانه هاتان اسكان يابيد، تا آن كه سليمان و قشونش شما را پايمال ننمايند (10)
تكلم مرده با سليمان ، شير با ابوذر، و گرگ و آفتاب با على (ع )، جمجمه با آن حضرت و آهو با حضرت ثامن الحجج (ع ) و عصا با حضرت جواد و گواهى دادن آن بر حقانيت آن بزرگوار، و صدها نمونه ديگر كه براى هر متمتعى شبهه و ترديدى باقى نخواهد گذاشت روشنگر مدعاى ماست .
بنابراين ، هيچ اشكالى ندارد كه زبان در هر صباحى بر اندامها اشراف پيدا كرده از آنها احوالپرسى كند و اندامها نيز متقابلا پاسخ آن را گفته اما بالحن شديدى با چنين تعبيرى : تو را به خدا سوگند كه ما در خصوص تو عذاب شويم .
احوال پرسى اندامها
آرى هر روز صبح كه مى شود اندامهاى ما به هم سركشى كرده احوال يكديگر را از هم مى پرسند، ولى چنان كه از روايات بلكه از عقل استفاده مى كنيم ، همه اندامها ما به اهميت زبان نخواهند رسيد، زيرا پست آن حساس تر و موقعيت آن از همه مهمتر و وظيفه اش از همه سنگين تر مى باشد.
محيط فعاليت اعضاء
اينجا جاى سوال است كه در علم وظايف الاعضاء، دانشمندان چشم و گوش را از همه مهمتر دانسته و وظائف آنها را سنگين تر مى دانند، چطور مى شود كه زبان از همه بالاتر بوده و موقعيت آن حساس تر باشد؟
پاسخ آن با مختصر دقتى روشن خواهد شد كه قدرت تصرف گوش فقط در شنيدنى هاست ، از آن كه بگذر به اندازه بال مگسى ارزش ندارد، و همچنين چشم ميدان فعاليتش تنها در ديدنى هاست ، از آن كه بگذرد چشم با غير خودش مساوى است .
اما زبان ، منطقه حكومتش دامنه دار و وسعت جولانش پهناور و دخالت او در منطقه هر يك از آنها آشكار است ؛ علاوه بر اين كه در مناطق اندامهاى ديگر نيز تصرف كامل دارد.
به عبارت ديگر چشم هر چه ببيند، از سير در افلاك و ستارگان در عالم بالا و سر در جهان ريز و ذره بينى و ديدن بر و بحر، درختان و گياهان ، جماد و حيوانات ، انسان و غير آن از صنعت و اختراع ، اكتشافات و صدها موضع ديگر، همين زبان آن را از چشم گرفته و بازگو مى كند و همچنين هر چه گوش بشنود از آوازها، آهنگها، نغمه ها، صداهاى مختلف و سخن هاى گوناگون علمى و غير علمى ، شرعى و غير شرعى و صدها موضوع ديگر، همه را زبان پياده كرده و بازگو مى نمايد.
و از همين زبان است كه تمام اعضاء و اندامها به بهترين وجه زندگانى كرده و در بدترين صورت هم گرفتار مى شوند، روى همين جهت است كه زبان در يك طرف قرار گرفته و بقيه اعضاء در طرف ديگر و با هم به مباحثه و گفتگو پرداخته و احوال يكديگر را مى پرسند و مذاكره آنها هر صبحگاه شروع مى شود، و در روايات ديده نشده كه بغير از زبان ساير اعضاء با يكديگر نزاعى داشته و يا گله مند شوند، آن چه مسلم است سركشى زبان است به همه آنها، و احوالپرسى و اعتراض اندامهاست نسبت به زبان .
آرى ، صبح كه مى شود هر فردى كه از خواب بلند گشته و چشم او باز مى شود، بلافاصله احوال پرسى اندامهاى او شروع مى گردد.
اعتراض اندامها به زبان 
زبان : آقاى چشم حالت چطور است ؟ چشم : خيلى خوب است اگر تو مرا بگذارى .
زبان : آقاى گوش چطورى ؟ گوش : خوب است ، اگر تو ما را سالم بگذارى .
زبان : آى دست و پا حالتان چطور است ؟ دست و پا: بسيار خوب اگر از دست شما جان سالم بدر بريم .
زبان : آى شكم !آى عورت !اى ساير اندامها!شما چگونه هستيد؟ شكم و ساير اندامها: بسيار عالم !اگر از شر تو محفوظ بمانيم .
جواب زبان به اندامها 
زبان : عجب ، عجب !؟ مگر من كه هستم و چه مى باشم كه همه از شتر من ناراحتيد، راستى من اهل شرم و در حقيقت من زيان آورم ، آيا من بد همسايه اى هستم ، و يا تا به حال اين اندامها از من بدى ديده اند، و يا از طرف من به آنها شرى رسيده ؟ و يا ضررى از جانب من به آنها متوجه شده و من وسيله خسران براى آنها شده ام ؟ خوبست من از آنها بپرسم مبادا در حق من سوءظن داشته و خيالى از من به خود راه داده باشند.
اى اندامها چه خبر است ؟ از هر كدام شما احوال مى پرسم عوضى جواب مى دهيد، گناه كرده ام كه از شما خبر گرفتم ، بد كردم به شما سركشى نمودم ؟
اندامها: بله ، بله گناه كردى !
زبان : گناهم چيست ؟
چشم : معلوم مى شود كه شما به آيات و روايات اهلبيت عصمت و طهارت مراجعه نكرده و با آنها سر و كار نداريد؟
زبان : چطور؟
چشم : براى اين كه اگر مطالعه اى داشتيد، اين اعتراض را نمى كرديد؛ خوبست مقدارى به كلمات بزرگان دين و رهبران بزرگ مراجعه مى كرديد تا بدى خود را بدست مى آورديد.
فائده زبان 
زبان : من چه بديى دارم ؟ من موجودى هستم پر قيمت ، داراى ارج و بها من پديده اى هستم كه خداوند به دوش شما منت نهاده كه مرا به شما ارزانى داشته ،و در حق من چنين فرموده :
انسان را آفريد سخن گفتن را به او آموخت (11) شما خوب است به قرآن و روايات مراجعه كنيد. لااقل در فضيلت كلام و سخن گفتن ، روايات را بررسى كنيد.
گوش : ممكن است شما كه مطالعه كرده ايد از باب نمونه بعضى از آنها را ذكر كنيد؟
زبان : البته ، كار من اين است و بدان نيز مفتخرم . على (ع ) فرموده : زبان آلت سنجشى است كه خرد آن را سنگين سازد و كم عقلى آن را سبك (12)
و نيز فرموده : زبان مترجم عقل است . (13)
و فرموده : زبان ترازوى سنجش انسان است . (14)
و مى فرمايد: آگاه باشيد بدرستى كه زبان راستگوئى كه خداوند براى انسان در ميان مردم قرار مى دهد، از مالى كه آن را به ميراث دهد بكسى كه او را ستايش نمى كند، بهتر مى باشد. (15)
چشم : اينها كه بطور كلى فضيلت تو را نمى رساند بلكه مقام فضل تو را با شرائطى مى رساند كه اگر آن شرائط مراعات گردد، البته تو يكى از نعمتهاى بزرگ الهى خواهى بود، ولى احراز آن بسيار مشكل و معلوم نيست آنها را مراعات نمائى .
زبان : البته با حفظ شرائط، چنان كه طبرسى در كتاب احتجاج نقل مى كند.
برترى سخن بر سكوت 
از امام زين العابدين (ع ) پرسيده شد: سخن گفتن و سكوت كدام برتر خواهد بود؟ حضرت فرمود: براى هر كدام از آنها آفت هائى است ، پس اگر از آفت ها سالم بمانند سخن گفتن بالاتر است . از سبب آن پرسيده شد؟ فرمود: براى اين كه خداوند بزرگ و با عظمت پيمبران و جانشينان آنان را به سكوت مبعوث نفرموده ، بلكه به سخن گفتن برانگيخته است و بهشت با سكوت به كسى داده نمى شود و ولايت خدا به سكوت واجب نگشته و از آتش بسبب سكوت نگهداشته نشده است . من چنين نيستم كه ماه را معادل آفتاب قرار دهم بدرستى كه تو برترى سكوت را به سخن گفتن و صف مى كنى و چنين نيستى كه فضل كلام را بر سكوت بيان نمائى (16)
بنابراين بايد گفت : بطور كلى در بسيارى از روايات فضيلت من (زبان ) بيان شده است چنان كه امام صادق (ع ) در مجلس درس خود اهميت مرا به شاگرد ارزنده خود مفضل معرفى كرده و فرمود: اى مفضل در آن چه خداوند پاك و منزه بر انسان از سخن گفتن مرحمت كرده تامل نما! سنى كه بسبب آن از آن چه در نهاد خود است و آن چه در دل خويش ‍ مى گذراند و انديشه او به نتيجه مى رسد خبر مى دهد و بوسيله آن آنچه در دل ديگرن است مى فهمند (چون تاكسى سخن نگويد ديگرى ما فى الضمير او را نمى داند، با مكالمه است كه نيت و ماهيت ديگرى هم به دست مى آيد) و اگر سخن نبود انسان بمنزله چهار پايان بى فائده اى بود، كه نه از نفس خود به چيزى خبر مى داد و نه چيزى را از ديگرى مى فهميد (17)چشم : آرى ، ما هم ، چنين رواياتى را ديده و يا لااقل از افراد بزرگ روحانى شنيده ايم ، بلكه شايد به روايات ديگرى هم در فضل و رتبه شما برخورد كرده باشيم چنان كه در تعريف ايمان از امام صادق (ع ) روايت شده كه ايمان عبارت از اقرار به زبان و ره زدن در دل و عمل كردن به اعضاء و جوارح است . (18)
و يا آن كه از على (ع ) نقل شده كه فرمود: تمام نيكى در سه خصلت جمع گرديده است : نظر كردن ، سكوت نمودن ، حرف زدن (19)
ولكن بايد روايات ديگرى را هم ديد، مثلا در همين روايت چنين دارد: پس هر نظرى كه در آن اعتبار و پند گرفتنى نباشد، آن غفلت است و هر سكوتى كه در آن انديشه و فكر نباشد بيخبرى است و هر سخنى كه در آن يادى از خدا نباشد لغو و بيهوده است .
و نيز از آن حضرت روايت شده : خيرى در خاموشى از حكم نيست ، چنان كه خيرى در سخن گفتن با نادانى نيست . (20)
و يا در روايات ديگرى تعبيرهاى عجيبى از تو شده است : زمانى كه على (ع ) براى فرزند خود محمد حنفيه نقش تو را در اجتماع بيان مى كند چنين مى فرمايد: بدان كه زبان سگى است گزنده ، اگر آن را واگذارى ، مى گزد و چه بسا كلمه اى كه نعمتى را بگيرد، پس زبان خود را نگهدار چنان كه طلا و اسكناس خود را نگه مى دارى . (21)
زبان ، چرا جسارت مى كنيد؟ شما داريد از بديهاى من سخن مى گوئيد خود كه بدتر از من هستيد.
چشم : ما از خود چيزى نگفته و يا جسارتى نكرده ايم آن چه از بزرگان دينى خود بما رسيده است براى شما بازگو كرده ايم .
در قرآن هم بسيار ديده شده كه از افراد پس ، و رذل و كسانى كه عمل به علمشان نمى كنند و يا به خدا معتقد نيستند، تعبيرهاى جالب كه ظاهرا زشت به نظر مى آيد گرديده است .
مثلا در حالات بلعم باعور كه از دانشمندان و از كسانى بود كه اسم اعظم را مى دانست و بر اثر گناه مرتد شد، خداوند در حق او چنين تعبيرى دارد: صفت او در دنائت مثل سگى است كه اگر بر آن حمله كنى زبان از دهان بيرون مى افكند، و اگر آن را واگذارى ، باز هم زبان از دهان بيرون مى افكند. (22)
و يا مى فرمايد: مثل آنها مثل الاغ است كه كتابها را بر پشت مى كشد: بد است مثال كسانى كه آيات خدا را تكذيب مى كنند (23)
زبان : آيا باز هم در خصوص من مطلبى داريد؟
دست : سخن درباره تو زياد است ناچار بايد به بعضى از آنها اشاره نمائيم :
اندامها زبان را سوگند مى دهند: 
از امام زين العابدين (ع ) نقل شده كه فرمود: بدرستى كه زبان آدمى هر روز بر اندامهاى او سركشى مى نمايد، آنگاه مى گويد: چگونه صبح كرديد، حالتان چطور است ؟ آنها مى گويند: خوب است !
اگر تو ما را واگذارى !و مى گويند الله الله را در حق ما مراعات كن و آن را قسم مى دهند و مى گويند: همانا ما بوسيله تو پاداش داده مى شويم و بسبب تو مواخذه خواهيم شد (24)
و در كافى از امام صادق (ع ) بدين گونه روايت شده : كه هيچ روزى نيست جز آن كه هر عضوى از اعضاى بدن زبان را تكفير مى نمايد يا اظهار ذلت و خضوع مى كند، التماس كنان مى گويد: تو را به خدا سوگند مى دهم كه كارى نكنى تا ما به خاطر تو عذاب شويم (25) يعنى از شر تو به خدا پناه مى بريم ، خود را نگهدار تا ما از عذاب سالم مانده بسبب تو معذب نگرديم .
زبان : ممكن است بفرمائيد چرا در هر روزى همه شما اين چنين به من التماس مى كنيد و تملق مى نمائيد؟ اگر قدرت ضرر و زيان مرا بازگو كنيد؟
اندامها: علت تملق ما از شما، سالم ماندن ماست از شرور تو و ما بدون تعارف از تو مى ترسيم و از وصاياى پيغمبر اكرم به على (ع ) اين است : كسى كه مردم از زبانش بترسند، از اهل آتش است (26)
بديهاى زبان 
زبان : مگر شرور من چيست ؟
چشم : بديهاى تو بسيار است و آنقدر زياد است كه روايات بسيارى در لزوم حفظ تو وارد شده است .
گاهى على (ع ) از آن چنين تعبيرى دارد: هيچ چيزى به زندان طولانى از زبان سزاوارتر نيست . (27)
و گاهى مى فرمايد: نگهداشتن زبان ، پادشاهى و رها كردن آن هلاكت و نابودى است . (28)
و گاهى فرموده : گرفتارى انسان در زبان اوست (29) و نيز فرموده : تيزى سر نيزه پيوندها را مى برد و تيزى زبان عمرها را (30)
و يا فرموده : روزه دل بهتر از روزه زبان و روزه زبان بهتر از روزه شكم است . (31)
روايات در لزوم نگهدارى تو بسيار است . براى اين كه سخن ما خيلى طولانى نشود. به همين اندازه اكتفا مى كنيم ، اما بدان كه شعراء هم در مورد شما اشعار فراوانى سروده اند.
زبان : خواهش مى كنم !اگر در شر و بدى من روايتى را در نظر درآيد بيان كنيد، شايد من ارشاد شوم و بدى را از خود دور سازم .
چشم : عرض شد كه روايات بسيارى است ولى نظر به اين كه تقاضاى بيشترى نموده ايد، به يك روايات بسيارى است ولى نظر به اين كه تقاضاى بيشترى نموده ايد، به يك روايت تكان دهنده اى شما را متذكر مى نمايم ولى خيال نمى كنم كه در وجودتان تاثيرى كند، زيرا آن چه گفتيم براى هر فرد عاقل كفايت مى نمايد.
زبان : اختيار داريد مگر من چه هستم ؟

چشم : درباره تو!نمى دانم چه بگويم و چگونه تو را توصيف كنم !
زبان : بفرمائيد خجالت نكشيد.
چشم : خجالت ندارد زيان تو بسيار است زبان من توانائى گفتن آن را ندارد.
گوش : (باخنده ) حالا بفرمائيد!
عذاب زبان 
چشم : سكونى از امام صادق (ع ) نقل كرده است كه پيامبر اكرم (ص ) مى فرمايد: خداوند زبان را به عذابى مبتلا مى سازد كه هيچكدام از اندامها را به آن عذاب نمى كند؛ زبان مى گويد: خدايا مرا به عذابى مبتلا ساختى كه هيچ چيزى را به آن معذب نساختى ؟ پس خدا به او چنين مى فرمايد: از تو سخنى بيرون آمد كه به مشرق و مغربيهاى زمين رسيد پس ‍ با آن خون حرام ريخته و مال حرام به غارت برده شد و ناموس حرام به باد رفت ؛ سوگند به عزت و جلال و بزرگى خودم كه همانا تو را به عذابى معذب نمايم كه هيچ يك از اندامها را به آن عذاب نمى كند؛ زبان مى گويد: خدايا مرا به عذابى مبتلا ساختى كه هيچ چيزى را به آن معذب نساختى ؟ پس خدا به او چنين مى فرمايد: از تو سخنى بيرون آمد كه به مشرق و مغربهاى زمين رسيد پس با آن خون حرام ريخته و مال حرام به غارت برده شد و ناموس حرام به باد رفت ؛ سوگند به عزت و جلال و بزرگى خودم كه همانا تو را به عذابى معذب نمايم كه هيچ يك از اندامها را (اندامهاى تو را) به آن عذاب ننمايم (32)
زيان زبان 
زبان : ممكن است كاملا حديث مذكور را شرح دهيد تا بدانم زيان من چيست شايد تنبيه شوم ؟
چشم : گمان نمى كنم .
زبان : بفرمائيد شايد موثر واقع شود.
چشم : آرى ، بسيار ديده شده كه با يك فرمان ميليونها جمعيت از خانه هاى خود آواره گشته و هزاران نفر به هلاكت رسيده و صدها نفر به بدبختى هاى دنيا و آخرت كشيده شده اند.
با يك سخنرانى ، مملكتى سقوط كرد و جدائى خانمانسوزى در ميان مردم افتاده و تفرقه و تشتت در اجتماع بشرى قرار گرفته ، فاصله ها، جنگ و خونريزى ها، در بديها، سلب امنيت ، زندآنها و شكنجه ها، كشت و كشتارهاى بى حد، بى دينى ها، بى بند و باريها ، هرج و مرج ها، قحطى ها، كمبودها، مرض ها، نقص عضوها خسارتها، و هزران زيان ديگر پديدار گشته است .
زبان : مگر اين ضررها تنها از ناحيه من است . از جانب همه شما هم در اجتماع پديدار خواهد شد.
اندامها: نه نه همه اش مربوط به شماست .
زبان : چرا چرند مى گوئيد؟ هر كدام از شما ضررتان بيش از من است .
چشم : تا به حال از ما بى ادبى ديده ايد ولى شما الان بى ادبانه صحبت كرديد. زبان : بايد ببخشيد ولى خواستم بگويم تنها من نيستم كه در اجتماع به شما ضرر مى زنم ، زيان شما هم زياد و به من هم خواهد رسيد.



:: موضوعات مرتبط: کشکول، مذهبی، داستان، ،
:: برچسب‌ها: زبان,

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در دو شنبه 8 مهر 1392


1 ( فضيلت توبه )

1 ( فضيلت توبه )  

 

محبوب ترين كس در نزد خداوند متعال كسى است كه از گناهانش توبه كننده باشد، چنانچه در قرآن مى خوانيم :
اِنَّ اللّهَ يُحِبُّ التَّوابين .( 1)
البتّه خداوند متعال توبه كنندگان (از گناه ) را دوست دارد.
آقا خاتم الانبياء (ص ) فرمود: هيچ موجودى در پيشگاه حقتعالى محبوبتر از مرد و زن توبه كننده نيست ( 2)
و همچنين آن حضرت فرموده :
النّائبُ حَبيبُ اللّه توبه كننده از گناه محبوب خداست .( 3)
حضرت باقر (ع ) فرمود:
اگر مردى در شب تاريك شتر با توشه اش را در سفر گم كند و سپس ‍ پيدا كند چقدر خوشحال مى شود، همينطور است در ارتباط با انسانى كه راه اصلى حق را گم كرده و گناه و معصيت خدا را انجام داده و حال توبه كرده خداوند متعال هم بيشتر از او نسبت به توبه كنندگان فرحناك و خورسند و خوشحال مى شود.( 4)
و در جاى ديگر مى فرمايد:
خداوند متعال به توبه بنده اش خوشحال تر است از مرد عقيمى كه بعد داراى فرزند شود و از كسى كه گمشده اش را پيدا كند و از تشنه اى كه به آب مى رسند (آنها چقدر خوشحال مى شوند كه به فرزند برسند يا گمشده اش را پيدا كرده ، يا وقتى كه به آب مى رسد چه حالت فرحناكى دارد.) خدا هم وقتى ببيند بنده اش توبه كرده از اينها بيشتر خوشحال مى شود زيرا خدا بنده اش را خيلى دوست دارد.( 5) -



:: موضوعات مرتبط: کشکول، مذهبی، داستان، ،
:: برچسب‌ها: فضيلت توبه ) ,

ادامه ی مطلب

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در جمعه 5 مهر 1392


قوم حضرت يونس پيامبر، بيش از صد هزار

قوم حضرت يونس پيامبر، بيش از صد هزار نفر در شهر نينوى بودند، هر چه يونس آنها را دعوت به خدا و دين كرد، گوش ندادند، سرانجام يونس به ستوه آمد و براى آنها نفرين كرد، و نشانه هاى عذاب آشكار شد، و يونس از ميان قوم خود بيرون آمد و به كنار دريا رفت و سوار بر كشتى شد تا از آن ديار به ديار ديگر برود، ولى اگر استقامت مى كرد و در ميان قوم مى ماند، بهتر بود، اما او اين ترك اولى را بجا آورد، هوا طوفانى شد، بار كشتى سنگين بود، طبق معمول آن زمان بنابراين شد كه شخصى را به دريا بيندازند تا كشتى سبك شود چند بار قرعه زدند، بنام يونس درآمد، او را به دريا انداختند، ماهى (بزرگى ) او را بلعيد، و اين كيفر او از طرف خدا بود كه چرا ترك اولى كرده است .

نقل شده امام باقر (عليه السلام ) فرمود: يونس (عليه السلام ) سه روز در شكم ماهى بود، و در ميان تاريكيها (تاريكى شكم ماهى و تاريكى شب و تاريكى داخل آب دريا) راز و نياز مى كرد و مى گفت : ((خدائى جز خداى يكتا نيست ، اى خدا تو پاك و منزه هستى و من از ستمگرانم ))

خداوند، دعاى او را به استجابت رساند، و آن ماهى او را به ساحل دريا آورد، و به خشكى انداخت ، خداوند درخت كدوئى در آنجا روياند، و يونس از سايه و ميوه آن استفاده مى كرد، و او شب و روز به ذكر و تسبيح خداوند اشتغال داشت ، وقتى كه يونس قوت پيدا كرد، خداوند كرمى را فرستاد، آن كرم برگهاى قسمت پائين آن درخت كدو را خورد و اين باعث شد كه آن گياه ، خشك گرديد. اين پيش آمد يونس را ناراحت و دلتنگ نمود، خداوند به او وحى كرد: چرا اندوهگين شدى ؟، عرض كرد: از اين درخت استفاده مى كردم ، كرمى را بر آن مسلط كردى و آنرا خشك كرد، خداوند فرمود: اى يونس تو از خشك شدن درختى كه خودت آنرا نكاشتى و پرورش ندادى ، محزون شدى آن هم در زمانى كه ديگر نيازى به آن نداشتى ، - ولى براى ساكنان شهر نينوى كه بيش از صد هزار نفر بودند، اندوهگين نشدى كه عذاب بر آنها فرود آيد، ولى (بدان ، آنها در غياب تو بر اثر توبه و ايمان و تضرع از عذاب ايمن شدند) به سوى آنها برو(58)

حضرت يونس به سوى نينوى رهسپار گرديد، وقتى كه نزديك شهر رسيد، شرمنده شد كه چگونه وارد شهر شود، چوپانى را در بيابان ديد، به او گفت : برو به مردم نينوى بگو: ((يونس را ديدم به سوى شما مى آيد))

چوپان گفت : خجالت نمى كشى چرا دروغ مى گوئى ، يونس در دريا غرق شد و از ميان رفت .

حضرت يونس (ع ) به او گفت : به اذن خداوند اين گوسفند گواهى مى دهد كه من يونس هستم ، آن گوسفند گواهى داد، چوپان يقين كرد كه او يونس ‍ است ، به سوى مردم آمد و جريانرا خبر داد، مردم او را گرفتند و كتك زدند كه اين چه حرفى است مى زنى ؟ او گفت : من دليل دارم ، گفتند: دليل و گواه تو چيست ، گفت : اين گوسفند گواهى مى دهد، آن گوسفند گواهى داد، مردم فهميدند او راست مى گويد، و خداوند حضرت يونس را برگردانده است ، به استقبال يونس (ع ) از شهر بيرون آمدند، وقتى به او رسيدند ايمان آوردند و (با سلام و صلوات ) حضرت يونس (ع ) را وارد شهر كردند، و از آن پس ، از حضرت يونس پيروى نيك نمودند، و مراقب اعمال خود شدند، در نتيجه خداوند تا پايان عمرشان آنها را از مواهب و نعمتهاى سرشارش ‍ بهره مند ساخت ، و از عذاب ها دور نمود.(59)

و به اين ترتيب توبه و تضرع و راز و نياز در درگاه خداى بى نياز، هم يونس ‍ (ع ) و هم قومش را نجات بخشيد. 58-  جريان از اين قرار بود: كه پس از رفتن يونس ، و آشكار شدن عذاب الهى ، دانشمندى در ميان مردم بود، آنها را به تضرع و گريه و توبه ، دعوت كرد، آنها پذيرفتند، و سرانجام خداوند عذابرا از آنها برطرف نمود.

59-  تفسير صافى ذيل آيه 147 و 148 سوره صافات (و ارسلناه الى ماة الف او يزيدون فآمنوا فمتعنا هم الى حين )



:: موضوعات مرتبط: کشکول، مذهبی، داستان، ،
:: برچسب‌ها: قوم حضرت يونس پيامبر، بيش از صد هزار ,

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در پنج شنبه 4 مهر 1392


وقتی شاهرخ سیبیل شهید ضرغام شد
وقتی شاهرخ سیبیل شهید ضرغام شد اپیزود اول : کاباره صبح یکی از روزها با هم به" کاباره پل کارون "رفتیم . به محض ورود ،نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود . شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ،رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود(صاحب كاباره) و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم . بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟ اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!! اپيزود دوم : انقلاب -- هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همه چیز را به هم ریخته بود . از مشهد که بر گشتیم . شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت . با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل و قد، قوت قلبی برای دوستانش بود . البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می دهد. ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم اپيزود سوم : جنگ -- دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم ،پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود . مثل فرزندی که همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند:این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم . عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟ خندید و گفت: نه ،مادرش اون رو به من سپرده . گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش . گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت:مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش اینجا. ماجرای مهین را میدانستم ،برای همین دیگر حرفی نزدم.... اپيزود آخر -- نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم . آقا سید( شهید سید مجتبی هاشمی- جانشین جنگهای نامنظم) را دیدم، درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟ بچه ها در کنار جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد ،سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم. کسی باور نمی کرد شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟ گفتم چطور مگه؟ گفت: الآن عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم! اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم . او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر. اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان ،بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاکهای سرزمین ایران است منبع :وبلاگ هندوانه سر باز

:: موضوعات مرتبط: کشکول، مذهبی، داستان، ،
:: برچسب‌ها: شهیدان خدایی,

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در پنج شنبه 4 مهر 1392


علی مولا

 

ِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

 

روزى على (عليه السلام ) وارد خانه خود شد و ديد حسن و حسين عليهم السلام نزد فاطمه زهرا عليهاالسلام گريه مى كنند. حضرت سؤ ال كرد چرا روشنايى چشمان من مى گريند؟ فاطمه زهرا عليهاالسلام گفت : اينها گرسنه اند و يك روز است كه چيزى نخورده اند! على (عليه السلام ) پرسيد: پس اين ديگ بر سر آتش چيست ؟ گفت : در ديگ تنها آب است كه براى دل خوشى فرزندانم بر سر آتش نهاده ام ! على (عليه السلام ) دلتنگ شد، عبايى كه داشت به بازار برد و فروخت و با 6 درهم آن خوراكى تهيه كرد. وقتى كه به سوى خانه باز مى گشت فقيرى به حضرت گفت : آيا كسى در راه خدا وام مى دهد كه چند برابر گردد؟ على (عليه السلام ) همه آن خوراكى را به او داد و چون به خانه رسيد فاطمه عليهاالسلام پرسيد: يا على ! توفيق يافتى و چيزى آماده كردى ؟ گفت : آرى . ليكن همه آن را به بينوايى دادم . فاطمه عليهاالسلام گفت : چه خوب كردى تو هميشه توفيق كار خير مى يابى ! على (عليه السلام ) برگشت تا براى نماز به مسجد برود، در راه كسى را ديد كه گفت : يا على (عليه السلام ) اين شتر را من مى فروشم . على (عليه السلام ) گفت : من فعلا پولى ندارم ، آن شخص ‍ گفت :

به تو فروختم هر وقتى كه پولى به تو ريد به من باز دهى ! على (عليه السلام ) آن شتر را به 60 درهم خريد و حركت كرد كه ناگهان شخصى ديگر رسيد و عرض كرد يا على (عليه السلام ) اين شتر را به من بفروش . على (عليه السلام ) گفت : فروختم به چه قيمت مى خرى ؟ گفت 120 درهم . على (عليه السلام ) شتر را داد و پول را گرفت و نيمى از آن را به برگشت وام و نيم ديگر را به كار خود برد در اين وقت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و ماجرا را از على (عليه السلام ) شنيد و فرمود: فروشنده جبرئيل و خريدار ميكائيل بود و اين آن وامى بود كه به آن فقير بخشيدى (173) 173- كشف الاسرار، ج 1.



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در سه شنبه 11 تير 1392


تمرکز بر هدف

تمرکز بر هدف

کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه ی کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می کشد. آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد. می گوید آسمان را می بینم. ابرها را. درختان را. شاخه های درختان و هدف را. كمانگیر پیر می گوید كمانت را بگذار زمین تو آماده نیستی. جنگجوی دومی پا پیش می گذارد .كمانگیر پیر می گوید: آنچه را می بینی شرح بده.جنگجو می گوید: فقط هدف را می بینم. پیرمرد فرمان می دهد: پس تیرت را بینداز. تیر بر نشان می نشیند. پیرمرد می گوید: عالی بود. موقعی كه تنها هدف را می بینید نشانه بریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز در خواهد آمد.بر اهداف خود متمركز شوید. تمركز افكار بر روی هدف به سادگی حاصل نمی شود. اما مهارتی است كه كسب آن امكانپذیر است و ارزش آن در زندگی همچون تیراندازی بسیار زیاد است.
نکته: ما از خداییم به سوی او باز می گردیم. دین به زندگی جهت، هدف و معنامی بخشد.امام باقر سلام الله علیه :
اَلكَمالُ كُلُّ الكَمالِ التَّفَقُّهُ فِي الدّينِ وَالصَّبرُ عَلَى النّائِبَةِ وتَقديرُ المَعيشَةِ؛
همه كمال در شناخت عميق دين و شكيبايى در پيشامدها و اندازه نگاه داشتن در زندگى است [1]


پی نوشت :
[1] . دانش‌نامه قرآن و حدیث: ج 9, ص 196, ح 193



:: موضوعات مرتبط: کشکول، مذهبی، داستان، ،
:: برچسب‌ها: تمرکز بر هدف,

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در پنج شنبه 30 خرداد 1392


تکثیر محبت

 

تکثیر محبت

دو برادر در زمینی با هم کشاورزی می کردند و محصول رو به تساوی با هم تقسیم می کردند. نیمه شبی یکی از برادرها از خواب بیدار شد و به خودش گفت : برادر من زن و دوتا بچه داره ، خرج داره
بچه هاش و همسرش ازش انتظار دارند براشون لباس های خوب بخره و امکانات مناسبی داشته باشند این بی انصافیه که نصف محصول رو به من می ده پس بلند شد و به انبارش رفت و بخشی از محصولات رو به انبار برادر بزرگ تر برد همون شب برادر بزرگ تر هم بیدار بود و داشت فکر می کرد که : برادرم باید پول هاش رو جمع کنه تا بتونه ازدواج کنه اون جوونه و دوست داره چیزهائی برای خودش بخره، تفریح کنه و سفر بره پس من نباید نیمی از محصول رو بهش بدم و اون حق و سهم بیشتری داره و او هم همون کاری رو کرد که برادر کوچک تر انجام داده بود صبح روز بعد هر دو متعجب دیدند که محصول موجود در انبارشون کم نشده!
آره عزیز دلم،
این قانون کائناته که اگر ببخشی ، بهت می بخشه
اگر هدیه بدی ، بهت هدیه می ده
اگه به فکر دیگران باشی ، به فکرته
اگه سود برسونی ، بهت سود می رسونه
کاشکی خود خواهی هامون رو می گذاشتیم کنار
کاشکی عامل تکثیر مهر و بسط مهربونی می شدیم
کاشکی ... [1]

پی نوشت :
[1] . سایت خانه تحول، مسافرکوچلو


:: موضوعات مرتبط: کشکول، داستان، ،
:: برچسب‌ها: تکثیر محبت,

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در پنج شنبه 30 خرداد 1392


خر دانا

خر دانا

يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.
گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد «اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود.» نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت: «اي سالار درندگان، سلام.»
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت: «سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم.»
گرگ پرسيد: «خواهش؟ چه خواهشي؟»
خر گفت: «ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را  نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.»
گرگ گفت: «خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف.»
خر گفت: «صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»
همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت: «عجب خري هستي!»
خر گفت: «عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد: «اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت: «شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟»
گرگ گفت: «هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم!»

------------------
منابع:
1. http://www.koodakaneh.com

برگرفته شده از نرم افزار قصه های ماندگار - موسسه رایافرهنگ قرن



:: موضوعات مرتبط: کشکول، داستان، ،
:: برچسب‌ها: خر دانا:داستان,

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در جمعه 22 ارديبهشت 1392


اين زنان چه كرده بودند؟

اين زنان چه كرده بودند؟

اميرالمؤمنين على عليه السلام مى فرمايد:
روزى با فاطمه محضر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رسيديم، ديديم حضرت به شدت گريه مى كند.
گفتم:
پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله! چرا گريه مى كنى؟
فرمود:
يا على! آن شب كه مرا به معراج بردند، گروهى از زنان امت خود را در عذاب سختى ديدم و از شدت عذابشان گريستم. (و اكنون گريه ام براى ايشان است).
زنى را ديدم كه از موى سر آويزان است و مغز سرش از شدت حرارت مى جوشد.
زنى را ديدم كه از زبانش آويزان كرده اند و از آب سوزان جهنم به گلوى او مى ريزند.
زنى را ديدم، گوشت بدن خود را مى خورد و آتش از زير پاى او شعله ور است.
و زنى را ديدم دست و پاى او را بسته اند و مارها و عقرب ها بر او مسلط است.
زنى را ديدم از پاهايش در تنور آتشين جهنم آويزان است.
زنى را ديدم، از سر خوك و از بدن الاغ بود و به انواع عذاب گرفتار است.
و زنى را به صورت سگ ديدم و آتش از نشيمنگاه او داخل مى شود و از دهانش بيرون مى آيد و فرشتگان عذاب عمودهاى آتشين بر سر و بدان او مى كوبند.
حضرت فاطمه عليهاالسلام عرض كرد:
پدر جان! اين زنان در دنيا چه كرده بودند كه خداوند آنان را چنين عذاب مى كند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
دخترم! زنى كه از موى سرش آويخته شده بود، موى سر خود را از نامحرم نمى پوشاند.
و زنى كه از زبانش آويزان بود، بدون اجازه شوهر از خانه بيرون مى رفت.
و زنى كه گوشت بدن خود را مى خورد، خود را براى ديگران زينت مى كرد و از نامحرمان پرهيز نداشت.
و زنى كه دست و پايش بسته بود و مارها و عقرب ها بر او مسلط شده بودند، به وضو و طهارت لباس و غسل حيض اهميت نمى داد و نماز را سبك مى شمرد...
و زنى كه سرش مانند خوك و بدنش مانند الاغ بود، او زنى سخن چين و دروغگو بود.
و اما زنى كه در قيافه سگ بود و آتش از نشيمنگاه او وارد و از دهانش خارج مى شد، زنى خواننده و حسود بود.
سپس فرمود:
واى بر آن زنى كه همسرش از او راضى نباشد و خوشابحال آن زن كه همسرش از او راضى باشد. (1)

------------------
پاورقی:
1-  ج 8، ص 309 و ج 18، ص 351 و ج 103، ص 245 با اندكى تفاوت .

منابع:
1. داستانهاى بحارالانوار جلد 5 - محمود ناصرى

برگرفته شده از نرم افزار قصه های ماندگار - موسسه رایافرهنگ قرن



:: موضوعات مرتبط: جنس مخالف، مذهبی، داستان، ،

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در جمعه 23 فروردين 1392


بندگي ما و خدايي خدا

بندگي ما و خدايي خدا

خدا: بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است.
بنده: خدايا! خسته ام! نمي توانم.
خدا: بنده ي من، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدايا! خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم…
خدا: بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان.
بنده: خدايا سه رکعت زياد است.
خدا: بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدايا! امروز خيلي خسته ام! آيا راه ديگري ندارد؟
خدا: بنده ي من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله.
بنده: خدايا! من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد!
خدا: بنده ي من همانجا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله.
بنده: خدايا هوا سرد است! نمي توانم دستانم را از زير پتو در بياورم.
خدا: بنده ي من در دلت بگو يا الله ما نماز شب برايت حساب مي کنيم.
بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد.
خدا: ملائکه ي من! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به اذان صبح نمانده، او را بيدار کنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده.
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بيدار کرديم، اما باز خوابيد.
خدا: ملائکه ي من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست.
ملائکه: پروردگارا! باز هم بيدار نمي شود!
خدا: اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده ي من بيدار شو، نماز صبحت قضا مي شود خورشيد از مشرق سر بر مي آورد.
ملائکه: خداوندا نمي خواهي با او قهر کني؟
خدا: او جز من کسي را ندارد…شايد توبه کرد…
بنده ي من تو به هنگامي که به نماز مي ايستي من آنچنان گوش فرا ميدهم،
که انگار همين يک بنده را دارم و تو چنان غافلي که گويا صد ها خدا داري!

------------------
منابع:
1. Radsms.com

برگرفته شده از نرم افزار قصه های ماندگار - موسسه رایافرهنگ قرن



:: موضوعات مرتبط: کشکول، مذهبی، داستان، ،
:: برچسب‌ها: بندگي ما و خدايي خدا ستان:دا,

نوشته شده توسط اسماعیل بامری در جمعه 10 ارديبهشت 1392


:: الیس الله
:: کانال تلگرام صراط
:: بیانات رهبری درمورد ا ربعین
:: اندک اندک
:: گل ارض کربلا
:: یاحسین
:: حدیث بسیارجالب
:: یاحسین
:: یامهدی
:: دعایی که آیت الله بهجت خواندن آن را به رهبر انقلاب توصیه کردند
:: وصیّت اخلاقی امام جواد علیه السلام به یکی از یارانش
:: مناظره امام جواد علیه السلام با یحیی بن اكثم
:: عبرت
:: اعتکاف رجبیه
:: عکس
:: ویژگی‌های ماه رجب از منظر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)
:: بررسی روایت بلاذری و تهدید عمر به آتش زدن خانه فاطمه سلام الله علیها
:: احتراق بیت فاطمه سلام الله علیها حقیقت یا افسانه
:: ايه ى ولايت چند نكته و چند پرسش و پاسخ - آیت الله علی احمدی میانجی
:: زندگی امام حسن علیه السلام
:: یاحسین
:: السلام علیک یارقیه
:: یاامام رضا
:: یاعلی
:: غدیر
:: یاعلی
:: خدا رحم کند
:: یا صاحب الزمان
:: شهدا

صفحه قبل 1 صفحه بعد





به وبلاگ من خوش آمدید ازاین که نگاهتون به ماسپردی ممنون نظر یادتون نره




:: آبان 1395;
:: دی 1394;
:: مرداد 1394;
:: ارديبهشت 1394;
:: فروردين 1394;
:: بهمن 1393;
:: آذر 1393;
:: مهر 1393;
:: شهريور 1393;
:: مرداد 1393;
:: خرداد 1393;
:: ارديبهشت 1393;
:: فروردين 1393;
:: اسفند 1392;
:: بهمن 1392;
:: دی 1392;
:: آذر 1392;
:: آبان 1392;
:: مهر 1392;
:: شهريور 1392;
:: تير 1392;
:: خرداد 1392;
:: ارديبهشت 1392;
:: فروردين 1392;
:: اسفند 1391;
:: بهمن 1391;
:: دی 1391;
:: آذر 1391;

آبر برچسب ها

حجاب , یاعلی , تکثیر محبت , تمرکز بر هدف , امامت نیاز همیشه انسان:یااباصااح , پول :دام , یا صاحب الزمان , برترین اعمال در ماه رمضان چیست؟ , همسرداری را از علی و فاطمه علیهماالسلام بیاموزیم , نظام خانواده در اسلام , دختر:ارتباط , گذرى بر زندگى امام اوّل حضرت على (ع ) , رمضان , قرایتی , مناظره امام جواد علیه السلام با یحیی بن اكثم ,

صفحه نخست | ايميل ما | آرشیو مطالب | لينك آر اس اس | عناوین مطالب وبلاگ |پروفایل مدیر وبلاگ | طراح قالب

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by esmailbameri